چه حسیه وقتی ادم دقیقا نصفه شب می نویسه؟!
وقتی چشاش از اشک درد گرفته اما میشینه زل می زنه ب مونیتور!
ب مسنجرش!
ب درودیوار اتاق!
چه حسیه وقتی بخوای ۱کی باشه.....تا همه خستگیه روحتو با گذاشتن سرت رو شونش و بستن چشمات ب فراموشی بسپری و ب یه خواب عمیق بری!
چه حسیه بخوای بمیری!تا کمتر تحمل کنی؟
چه حالیه دلت برای خدا تنگ بشه؟؟؟؟برای اونطوری ک قبلا باهاش بودی!
اون طوری ک قبلا باهات بود!
می خوام فکرای منفیو از خودم دور کنم....اما ترس دارم!
می خوام نترسم....نترسم از اینکه چی ممکنه پیش بیاد اما ......می ترسم!
خدارو می خوام!
خدایا می خوامت!
خدایا منو ببخش ک سستی ب خرج دادم....خودت می ۲نی تو چی!
فکر نمی کنم تو بخاطر این وقفه ای ک افتاده بخوای ازم روی برگردونی! چون اونقدر دوست دارم ک دلت برام بسوزه!نمی خوام تنهام بذاری.
گمون نکنم گناه بزرگی انجام داده باشم ک بخوای مجازاتم کنی.....اما هر کاری می خوای بکنی با من بکن!زجرم بده....کاری کن درد بکشم!اما ب عزیزم نه!نمی خوام درد بکشه اون!خدایا...نمی خوام غصه تو دلش باشه!می فهمی!
من هر گهی خوردم تقصیر اون چیه؟!!
هاااااان؟
خودت ک شاهدی چه بنده ی خوبی برات بوده تاحالاش!
کاش لااقل ب حکمتات اعتقاد نداشتم ....اونطوری می تونستم راحت تر ازت شکایت کنم!بگم واسه چی اینطوری می کنی!
اما بدبختانه عقلم زیادی کار می کنه تو این چیزا!بدبختانه سر در میارم با زجرایی ک ب بنده هات میدی چه هدفایی می تونی دنبال کنی!
دوست دارم خدایا!خیلی.....عاشقتم!
فقط ولم نکن!خیلی خستم!
خیلی!