داشتم وب هاله رو نگاه می کردم چند تا پست قبلش یه بازی وبلاگی پیدا کردم .خوب این عزیز هم گفت هر کی خواست می تونه بازی کنه و بگه از طرف هاله دعوته....
اهم اهم....هاله ی عزیزم..قربونش برم الهی منو به بازی دعوت کرده
اخه خوشم اومد گفتم منم شرکت کنم توش....چیه مگه؟؟؟؟!!
تا حالا شده کسی جایی ازت دعوت نکرده باشه ولی خیلی خونسرد و سرشار از اعتماد به نفس خودتو از جانب اون شخص دعوت کنی؟
تا حالا شده فردا امتحان زبان داشته باشی و باید حدود ۵ تا تکست رو فول باشی همه جوره...هیچی نخونده باشی ولی بشینی بازی وبلاگی انجام بدی؟!
تا حالا شده حس کنی عاشق خودتی و بخوای لپتو بکشی!؟
تا حالا شده یهو بی مقدمه همینطور که داری تو اتاقت راه میری به خودت بگی قربونت برم الهیییی عاشقتم دودووو!!!؟
تا حالا شده بری کولر رو روشن کنی که یخ بزنی بعد بری زیر پتو بخوابی؟!!!کولرم خاموش نکنی!(چیه خوب؟؟؟کیف میده)
تا حالا شده اینقدر که نشستی رو صندلی کامپیوتر باسنت سر بشه(مثل پا که سر میشه)؟!!
تاحالا شده صد بار کوچیک کرده باشی خودتو اما باااااااز عین این احمقا دوباره همون کار رو انجام بدی و بعدش یه مشت فحش تحویل خودت بدی؟؟
تا حالا شده دلت بخواد با یکی دعوا راه بندازی و تا جاییی که می تونی داد بکشی سرش ؟!!
تا حالا شده پر از خالی باشی؟!
تا حالا شده حالت تهوع داشته باشی اما نه از روی پرخوری یا مشکلات جسمی.به خاطر مشکلات روحی و فشار زندگی!
تا حالا شده حس کنی با هر نفست داری جون میدی ؟!
تا حالا شده دلت بخواد مورچه رو به ۴ قسمت مساوی تقسیم کنی؟؟؟
تا حالا شده همینجوری چرت و پرت بگی؟!!!
تا حالا شده فکر کنی بهتره این خزعبلات رو تمومش کنی؟!!
تا حالا شده....بیییییییییییییب!!!
این تاحالا شده ها زیاده....به مرور هر کدومش یادم میاد.بعضی از اینا که گفتم حال الانم بود....هر هر هر!خوب که چی؟!!(ایکن دودو حالش بد است!)
***سوالات جالب یک امتحان انشا در مدرسه راهنمایی
این سوالارو ببینید یکم بخندین....البته خود من شخصا نمی دونم بخندم یا افرین بگم به این دبیر!!!جدا ها!ادم میمونه چه جوابی بده به این سوالا....
(عکساش بزرگ بودن تو ابعاد وب من جا نمی گرفتن.ترسیدم بذارم درست حسابی معلوم نشه.لینکشو گذاشتم اونجوری ببینید)
http://imgdl.ir/images/980or_328859.jpg
http://imgdl.ir/images/138or_1247636.jpg
!
هوشتولو دوووووووووووو.....بازیییییییییییی
اکیوسان عزیزم بازی دعوتم کرده بود گفتیم حالا که نه حوصله اپ کردن داریم نه موضوع خاصی بریم تو خط بازی و اینا.
با تشکر از اکیوسان جانمان.
1:دلیل انتخاب اسم وبلاگ؟ والا اون زمان که خواستم این وب رو بزنم چیز خاصی مد نظرم نبود (اهم از نام..موضوع...قالب و دلیل و غیره)فقط می دونستم می خوام یه فضایی داشته باشم که هچل هفتایی که به ذهنم میرسه رو اونجا بنویسم.اینطوری اسم وبم شد هچل هفتای یه ذهن اشفته!
2:دلیل انتخاب اسم مستعار؟این داداش جانمان تو دوران طفولیتش معروف بود به .....دودو!(اسمش رو می خوای چیکار؟؟؟خدابدووووور!!!اخر الزمان شده!!)حالا چرا نمی دونم!بعد ما خیلی مشعوف می شدیم از تلفظ این کلمه .به همین منوال نیک نیممان دودو گشت!
3:پنج وبلاگی که میخونم؟
هواداران دو اتیشه ی پوریا پورسرخ(از ان جایی که ما عاشق این بشر می باشیم وبش نیز مورد عنایتمان قرار گرفته است!ــــــ>هشدار:بیان هر گونه حرف نا مربوط من باب پوریا جانمان خلاف مقررات می باشد و پیگرد قانونی دارد!)
ایشون!(از سر بیکاری و داشتن وقت اضافه می خوانیمشان!!!!داشتن جنبه ی کافی و قوه ی تشخیص شوخی از جدی الزامی ست!)
غزل بانو (روحیاتشان با روحیاتمان هماهنگی دارد و نوشته هایشان را درک می کنیم! )
من اگه خدا بودم! (دیدگاه های جالبی دارند.ــــــ>برای این مورد داشتن فیلتر کش الزامی ست)
کافه ۴۰ چراغ(گویا ایشان هم به قحطی تاپیک برخوردند چند روزیست اپ نمی کنند!!!!)
بنده از همین تریبون اعلام می کنم دوستان همگی ببخشید!به جون بچم همتونو می خونم(نخند...من جون بچمو الکی قسم نمی خورم.)فقط چون تعداد محدود بود همرو ننوشتم.وگرنه هر وقت میام نت همرو بدون استثنا می خونم.
4 : پستی که همه ی عقایدم توش نوشته شده باشه؟ اصولا تو پروفایل این جور اطلاعات نوشته می شه.پروفایل بنده هم چیز خاصی برای گفتن نداره.شاید بعدا پیدا کنه!
5:مشکلی که با بچه های وب حل کردی؟ هان؟؟؟؟نییدونم!شاید.....شایدم نه!
همه اونایی که تو لینکدونیمن دعوت می باشند.
پ.ن۱:یعنی عاشق این تیکه twilight ام که رابرت به بلا می گه یه حس محافظ بودن یا محافظتی(ترجمم خوب نی خوب!!)داره.این کلمه ی protective رو با یه غلظت خاصی میگههههه....دوس دارم همینطوری هی بگه....!!!اون موقع که تازه اومده بود دیدمش هی با خودم تکرار می کردم!(خلم خودتی)دیشب شبکه جم نشون داد خاطراتم تازه شد!!!!
پ.ن2:وای چششمتون روز بد نبینه.از کلاس داشتیم با دوستان منگلمان بر می گشتیم .عین این دخترای سر بزیر...سرمونو انداخته بودیم پایین داشتم از خیابون رد می شدم که یهو حس کردم تو شیکم یه برادر قرار گرفتم!!!
برگشتم پشتمو نگاه کردم دیدم دوستانمان کر کر واسادن اون ور می خندن بیشوراااا!هیچی دیگه یه 2...3 ثانیه ای واساده بودیم فیس تو فیس(البت face to chest)اخه قدش بلند بود صورتمان مقابل سینش بود.بعد دیگه راهمان را کج کرده و از خیابان رد شدیم!!!
باشد تا رستگار شویم!
پ.ن3:هیییییییییی....نوومووخوام ماه رمضون تموم شه.
اری ....این گونه شد که....!
یاد یکی از خاطرات دوران طفولیتمان افتادیم.فقط کمی صحنه دار می باشد همی!
گویا کلاس اول راهنمایی بودیم.و به تازگی از طریق دوست عزیزو دانایمان!به عمق فاجعه ی نی نی دار شدن ملت پی برده بودیم!
لازم به ذکر است که وقتی در گوشمان جریان را به وضوح هرچه تمام تر تعریف کرد باور نکرده و برچسب بیشعورو بی حیا بودن و تعدادی دیگر از صفات ناپسند را به دوستمان چسباندیم.
حتی در دفتر خاطراتمان هم ذکر کردیم که چقدر ایشان بیشعور و کثافت می باشند که این چنین حرف میزنند!
چندروزی گذشت و ما در خانه تنها بودیم.
کنترل مربوطه را برداشته و گشتی در شبکه های اجنبی زدیم از میان ان همه شبکه ی مبتذل که قفل بود...گویا یکی از انها باز گشته بود!یاز بود از اول!یا باز کردیم خودمان!یادمان نمی اید حالا!
خولاصهههه......چشمتان روز بد نبیند با چه صحنه ای روبرو شدیم خودتان تصور کنید!!!
اونقدر شوکه شده بودیم که سرخیه گونه هایمان را به وضوح حس کرده و توان تغییر کانال را نداشته و همانجا نشستیم و تماشا کردیم!!!(بزن دس قشنگه رووووووو!!!
)
لازم به ذکر است که ورژن صحنه مربوطه بسیار بالا بود ما بسی تعجب کردیم که اقا قبول!!!حالا چرا ۲نفر به یه نفر؟؟؟!!!
مانده بودیم طرف از کجاش نفس می کشه!!!!
مدتی به همان منوال گذشت که صدای زنگ خانه امد!
مادرمان بود همی!
شبکه را عوضیده و به استقبالش رفتیم با گستره ای از اطلاعات زناشویی!!!
مامان جان وقت شناسمان به ما گفت که حاضر شویم که با خاله اینها امده و می خواهیم به خانه انها برویم.
حاضر گشته و رفتیم و داخل ماشین تمرگیدیم که ناگهان خاله جانمان به ما بستی تعارف نمودند!
حال شوما فکر می کنید بستی چه بود؟؟؟
از ان دایتی چوبیا که کاکائوییه و مانند هات داگ می ماند!!!
وقتی با این پیشنهاد بیشرمانه رو برو شویم امتناع کرده و تلاش در رد کردن درخواستشان داشتیم.
اما خاله مان گیریده بود نه الان بخور!!!
ما هم طفلی بیش نبوده ...از طرفی مانند طفول این دوره زمونه پرو نبودیم و مجبور به قبول این کار شدیم.
در کل مسیر ما داشتیم ان بستی مستحجن الشکل را می خوردیم و صدایمان در نمی امد!
و اینگونه شد که ما به صحت حرفای دوستمان پی بردیم!
باشد تا رستگار شویم!
پ.ن۱:هیچ اتفاقی نیفتاد که یاد این قضیه افتادم.خیلی اتفاقی بود....والا....با زبون روزه چه اتفاقی می خواست بیفته؟؟؟
پ.ن۲:بیخود نیست تو بعضی از این فیلما میزنن۱۸+و...
بعدا نوشت ۱:امدیم پستمان را خواندیم و از داشتن اینهمه غلط املایی شرمنده گشتیم...مارا عفو کنید و مسخره امان نفرمایید.
بعدا نوشت ۲:کلی پ.ن داشتیم که بنویسیم اما نت هنگیده بود.الان همش یادم رفتههههه
nothing important
برداشت اول:
با مادر و داداش سعیدمان به قصد خرید هدیه ای به پاساژی میرویم....
بعد از گذشت حدودا یک و نیم ساعت...درحالی که دیگر جانی درونمان نبود تیر نهایی را خلاصیده و به یک فروشگاه معروف که قبلا هم ازان خرید کرده بودیم می رویم....
اندکی اجناس را تماشا کرده....وسایل تزئینی و فانتزی انجا را برانداز نموده و چشممان یک مجسمه ی دختر بسیار زیبا که یک چیزی شبیه کوزه یا مثل ان در دستش گرفته و کش و قوسی به کمر خود داده میگیرد...
فروشنده ی مربوطه که پسری چلمن بود و نمی دانستیم انواع دیگر ان مجسمه را نشانمان داده...
سر انجام با هزار شوق و ذوق یکی از انهارا که جای سه شمع هم برویش تعبیه شده بود انتخاب کرده و تقاضای جفت ان را می کنیم....
پسرک ان را اورده و دو جعبه ی غول پیکر می اورد تا اندورا درونشان قرار دهد...
ایشان تصمیم گرفته دو مجسمه را درون یک جعبه بگذارند خبر مرگشان...
ما بهشان گوشزد کردیم که احتمال شکستن بسیار بالا می باشد...
اما خیر...گوش ننموده و بطور ناگهانی به ما خبر می دهند که در حال زور زدن برای فرو کردن مجسمه ی دوم درون جعبه دست دخترک شکسته!!!!
صحنه انقدر وحشتناک بوده گویا که وقتی داداشمان می گوید بذار ببینم می گوید:نه ولش کن خیلی ناجوره...!!!
اعصابمان بهم ریخته و درحال بازدید ویترین مغازه از بیرون برادرمان چندی فحش نثار چلمن الدوله ی مروبطه می نماید
و دوباره به داخل برگشته و همان یک مجسمه را خریداری می کنیم و از ان مکان خارج میشویم!
برداشت دوم:
در حال بازگشت از پارکی گذر کرده و بوی بلال را حس نموده ....
مامی و برادر سعیدمان هوس بلال می کنند و عزم خریدن ان را دارند...
ازان جایی که مامیمان یک بلال زیادشان است و مانیز از کثیف کاری بعد ان بیزاریم به خرید یک عدد تنها برای سعیدجانمان اکتفا می کنیم....
بلال را می کبابند و برادر جانمان انرا درون سطل اب نمک تکان می دهد....
ناگهان....زورشان بالا میرود و محکم انرا درون سطل فشار داده طوری که دسته ی بلال نگون بخت می شکند!!!
قدری بهم نگاه کرده و خندیده...
و در حال خوردن همان بلال بی دسته راهی منزل می شویم......!
پ.ن۱:همیشه قبل از خارج شدن از خانه ذکری..دعایی چیزی بخوانید...یا صدقه ای بدهید.....برای رفع بلا...!
پ.ن۲:ما جدیدا از یکی خوشمان امده....و به خاطر او هم که شده تی وی وطنی را نگاه می کنیم!!!از کامی جون....
پ.ن۳:چرا تابستان اینقدر زود در حال گذر است؟!!!
پ.ن۴:حوصلمان سر رفته بسی!!!!
پ.ن۵:ترم جدید زبانمان دوروز دیگر شروع میشود و ما استاد قبلیمان را می خواهیم...همان اقاهه که از بس می خندید مارا.....!!!چرا منفی می فکرید؟؟؟مارا خوش حال می کرد....