قالبای مخالف رو تو بلاگای مختلف میبینمو دلم هوای این میزنه به سرش که تغیر قالبسیون!بده!اما بعد که بر می گردم رو وبلاگم یه حس ارامشی پیدا می کنم.اینجا خوبه.اگه بلد بودم یه سری تغییرات ساده توش میدادم اما حالا که بلد نیستم همینجوری نگه میدارمش.عوضش نمی کنم!
امیدوارم البته...ممکنه به سرم بزنه عوضش کنم!قاتیم اصولا!
به نظرم اینجا یه فضای گرمه...خونه...یه اباژور...یه میز و دوتا صندلی...کاش رو میزش دوتا فنجون قهوه گرمم بود!
حتی یه دونه فنجون با یه صندلی just!
سرمارو دوس دارم چون گرمای بعدش برام دلنشینه....قبلا گفتم دوس دارم کولرو روشن کنم سردم بشه بعد برم زیر پتو!یا تو زمستون پنجره رو باز بذارم برم زیر پتو!
تابستون یه دلیل سری داره که دوسش دارم و ربطی به گرما و اینا نداره!اما فصل مورد علاقه ام اول پاییزه بعد زمستون.به بهار هیچ حس خاصی ندارم.
پاییز یه حال و هوای دیگه داره...عاشقانه است.....عاشق قدم زدن روی برگای زرد پاییزم...یا خوابیدن روی برگا طوری که بتونم زردی و نارنجی درختای بالا سرمو بینم!زمستون برف داره...سوز داره...مه داره....دوس دارم اینارو .می تونم توی هوای سردش وعده ی گرمای دلنشین بعدش رو بدم به خودم.
چی می خواستم بگم؟؟؟از کجا رسیدم به کجا؟!!حرف اصلیم الان یادم رفته!بماند...
پارسال اردیبهشت که بابا بزرگم رفت....اون موقع انگار سر بودم....داغ بودم...نمی فهمیدم چه بلایی سر منو خاطراتم اومده!
روز به روز که می گذره بیشتر دلتنگش میشم...وقتی یه پیر مرد رو تو خیابون میبینم که دستشو زده پشتشو تسبیح دستشه داره قدم می زنه نا خداگاه یاد بابا بزرگم میفتم!
کجاس الان؟؟؟
امروز تو تاکسی نشسته بودم...رانندش یه پیر مرد بود.به دستاش روی فرمون زل زدم...از پشت عینک افتابی خوب میشه مردم رو بررسی کرد....دستاش پیر بود..موهای دستش سفید...خودشم پیر....خوبه گفتم پیر مرد!!!
با خودم گفتم می خوام!!!می خوام داشته باشم بابا بزرگمو....می خوام دستاشو بگیرم....کاش می تونستم با پیر مردایی که منو یاد اون می ندازن حرف بزنم...صداشون کنم...شاید تسکینی باشه برای دلتنگیم!
اما نمیشه!
امروز قراره بریم سر خاکش....
هیچ وقت نتونستم جلوی بقیه احساساتمو بروز بدم....خیلی دلم می خواد یه روز تنها برم سر خاکش...دورو برم کسی نباشه..باهاش حرف بزنمو راحت گریه کنم.....اما رفتن تا اونجا....بهشت زهرا...اونم تنهایی....اونم برای من....در حال حاضر که غیر ممکنه!
خدا می دونه بعدا چی میشه.
***روحت شاد بابا بزرگم....
پ.ن:یه سوال.....اگه عنوان ننویسم مشکلی پیش میاد؟؟؟؟(ایکن دودو کلافه شده)
!!!من به شدت اینو می خوام....***
داشتم با دوستم بر می گشتم از اموزشگاه گفت یه فیلم دارم خوراک خودت!اسمشو گفت به نظرم اشنا اومد...گفتم اره شنیدم...ولی زیاد ابراز علاقه نکردم که اره می خوامو بده و اینا...
الان به طور خیلی اتفاقی تو یه سایت عکسشو دیدم و بطور خیلی سفتی الان دلم می خواد تو دی وی دی رامم بودو داشتم نگاش می کردم
حالا کو تا من دوباره این دوستمو بینم؟؟؟!shit!!
امروز همین دوستم گفت پریماه هم زنگ زد(یکی از دوستای مشترکمون)یه دوسال و اندی ...3سال میشه باهاش حرف نزدم!3 سال راهنمایی با هم بودیم.یعنی من خاطره انگیز ترین سالهای تحصیلم این 3 سال بوده..هر وقت به اون موقع ها فکر می کنم هم بغضم میگیره هم خنده!یه اکیپ 4 نفره بودیم.که هر 4 تامون به شدت صمیمی بودیم.البته زیراب زنی و اینجور بچه بازیاهم بود بینمون.ولی اکیپ خوبی بودیم.از اول تا سوم مدرسه گردون بودیم.الان من مثبت شدم دیگه صدام در نمیاد ....شر به پا نمی کنم.تو اون سالا...بچه های کلاسای دیگه هر زنگ پلاس بودن تو کلاس ما...ماهم به اصطلاح مرکز فرماندهی شون بودیم!یعنی هیچ زنگی نبود که نخونیم و نزنیمو نرقصیم...چند بار سس و پفک و ماست موسیری مالیدیم به هم بیا ببین!کثافت به معنای واقعی کلمه بودیم.
یادمه یه بار گفتن ظرف بیارید زنگ ورزش می خوایم اب بازی کنیم.ما نیاورده بودیم.تو دهنمون اب پر میکردیم ....طرفو می گرفتیم میریختیم از دهنمون تو یقه اش!صورتشو می گرفتیم تف می کردیم اون همه ابو از دهنمون تو صورتشون....اصلا یه وضع افتضاحی....
رمان چند تا چند تامی بردیم مدرسه...زنگای درسو تفریحم حالیمون نبود..زیر میز می خوندیم و نامه میدادیم به هم..یه بارم همین پریماه می خواست بره نمیدونم کدم گوری کتابشو داد به من حالا من 2 تا کتاب دستمه این مدیرمونم به سمتم داره میاد!هیچی دیگه..سر ویس شدیم رفت..گفت تا ماماناتون نیاد نمیدم بهتون!
منم که ازین سابقه ها نداشتم خلاصه واسه مامانم نامه نوشتم که دعوام نکنهاونم خیلی شیک اومد مدسه کتابو گرفت...بدون هیچ حرفیو ناراحتی!بسی حال کردم...اون بیشورم میگه من میدونم این دختر خوبیه..می خواستم بدونن مدرسه جای اینا نیستو یه مشت...بلانسبت_____شر!!!
یا مثلا اکثا که گوشیو .....CDو DVD و MP3,4 اینا میاوردن ....بعد خبر می پیچید کهمی خوان بیان بگردن کیفارو...کیفا بخوره تو سرشون...بازرسی بدنیم می کردن!!!خلاصه اینارو یا تو کلاس جاسازی می کردیم یا تو لباسامون....یه بار با اعتماد به نفسی بس فراوان یه چیو..دقیقا یادم نیس چی چپوندم !!!!!!دخترا خوب میدونن کجا(ببخشید دیگه..جنبه داشته باشید خواهشا)بعد اینا پروها قشنگ بازرسی کردنمارو ولی نفهمیدن یه چی غیر عادیه!!!ماهم از حماقتشون بسی در دل ریسه رفتیم!
هییییییییی.....یادش بخیر.....خاطرات اونقدر زیاده که نمیشه همشو نوشت!
مامان من ازین پریماه خوشش نمی یومد...خداییشم راس می گفت...ولی من به خاطر خاطرتمونو...دوران باهم بودنمون خیلی دوست داشتم هراز گاهی سراغی ازش بگیرم بحرفیم با هم!با تموم شدن راهنماییم دیگه رابطه ام هم با پریماه تموم شد...اما هیچ وقت خاطراتمون یادم نرفته...
هنوزم دلم براش تنگ میشه...
نمی دونم اون منو یادش رفته یا نه!مهمم نیست برام.
فقط با خودم فکر می کنم چه دنیاییه....ادما تو یه برهه ای از زمان چه قدر به هم نزدیک میشن و با یه اشاره ای....چه فاصله ای بینشون میفته!
مثلا با خودم فکر می کنم ممکنه 5..6 سال دیگه به طور اتفاقی ببینمش!؟اون موقع منو می شناسه؟؟؟قیافمم نشناسه اسمم چی؟اگه اسممو بشنوه یادش میاد؟؟؟ اصلا بعد اونهمه سال چجوری میشه؟؟؟مثلا میبینمش که با شوهرشه؟یا با بچش؟یا تو محل کارم ببینمش وووو اووهووووووه هزار جور سوال دیگه!
ولی مطمئنم!!!
من هیچ وقت نه اونو...نه هیچ کسه دیگه که باهاش خاطره داشته باشمو یادم نمیره.
دلم می خواد تو این یه هفته که مونده هی بیام اپ کنم.حرفای اخرمو بزنم!
میگم خوبه دیگه چیزی تحت عنوان انشا نداریما.وگرنه طبق معمول تکلیف میدادن تابستان خود را چگونه گذراندید!!!
اون وقت من اینجوری میشدم!
به لحاظ تفریحات و اینا که هیچ قبرستونی نرفتیم
از نظر کار های علمی فرهنگیم...بلهههه..بلههه...خیلی هم خوب!
اول تابستون داداش گراممون واسمون برنامه ریخت ماهم با اعتماد به نفس سفتی سرمونو بالا گرفتیم گفتیم امسال تابستون می ترکونم!!!کلی کتاب متاب خریدیم اهم از کتابای سال بعد و کتابای مضاف بر کتاب درسی!اون اوایل جو گرفتتمون زور میزدیم ۳ ساعت در روز درس می خوندیم.بعد دیگه کم شد تا رسید به حالا که ......
چند روز پیش شروع کردن به تیکه انداختن بهم که چقد درس خوندی امسالو ازین حرفا منم به شدت بهم برخورد گفتم مگه من میام جلو شما درس بخونم؟!!(بچه پرووو می باشیم)
بعدش خیلی شیک رفتم تو اتاقم یه عهد نامه نوشتم که عمرا دیگه بذارم اینا درس خوندنمو ببینن!!!بعدشم گرفتم تختتتت خوابیدم!
(استعداد های ادمو می کشن اینا...والا)
حالا با این اوضاع فک کن بخوای ماجرای تابستونتو تعریف کنی....یه خط در میون باس بگی سفری کوتاه مدت در نت داشتم!!!کلی فیلم دیدیم....دهان فارسی وان سرویسیدم!!!دوتا کتابم می خواستم بخونم وسطاش بی خیالش شدم!!!
لابد اخرشم به عنوان تابستان برتر انتخاب میشه انشام!
تجربه بهم ثابت کرده تا تو کاری وارد مرحله ی عمل نشدم ازش حرفی نزنم...پیش چند نفر صحبت میکردیم گفتم ایشالا شهید بهشتی قبولم
دیگه لام تاکام اسم این دانشگارو چند وقتیه نمیارم....خدارو چه دیدی....اومدو یه اتفاقی افتاد اونجا نقبولیدم حالا یکی بیاد جواب اینارو بده
البته لازم به ذکر من هیچ وقت کم نمیارم
+راستی دقت کردین تو دو تا پست قبلی کسیو دعوت نکردم واسه بازیه؟؟؟؟ببخشید.اصلا حواسم نبود.الانم اگه بخوام دعوت کنم خیلی لوسه نه؟؟؟
یه روز دوستم اومده بود خونمون موقع رفتن حرف از کنکورو این برنامه ها شد.گفت خدا کنه سراسری تهران قبول شم چون مامانم قول داده واسم ماشین بگیره!!!
چند وقت پیش تو دستشویی یاد حرفش افتادم(هویی نخند)بعد اومدم بیرون گفتم مامان اگه من سراسری تهران قبول شم برام چیکار می کنی؟؟؟
گفت حالا تا اون موقع...ایشالا بودجه شو داشته باشیمو اینا...یه کاری می کنیمحالا انصافا ...خداییش من اصلا ادم مادی گرایی نیستم....یعنی ازونایی نیستم که حسرت داشتن فلان ماشینو...رفتن به فلان جا و خلاصه اینجور چیزارو بخورم.اونم به شوخی به مامیم گفتم.
کلا چیزایی دل منو به قدر دنیا شاد می کنه که قیمتی نداره...حتی ارزشی نداره...البته برای بقیه...اما برای من همه دنیاس!بماند حالا چی
ولی تا حالا فکرکردین؟؟؟ادم هر چقدرم پول دار باشه...یه روزی زده میشه...وقتی ادم همه چی داشته باشه دیگه لذتی از داشتن مثلا یه ماشین خوب....یه خونه ی شیک...یا خوردن یه غذای پرفکت توی نایس ترین رستوران و خیلی چیزای دیگه نمیبره.انگار اشباع میشه از همه چی.
من که اونقدر پول ندارم که هر وقت اراده کنم اون چیزی که می خوام در اختیارم باشه.خدارو شکر گشنه هم نموندم!
اما دوس دارم تو ایندم وضعم یه جوری باشه که لذت ببرم از اونچه که دارم..طمع تلاش برای بدست اوردن خواسته هامو بچشم...از طرفیم محتاج نباشم...مخصوصا به این خلق خدا
احساس می کنم این طور زندگی کردن راحت ترم هست...ارامشش بیشتره..دغدغه اش کمتره...تو وقتی سرتاپاتو طلا گرفتی نگرانی همش یکی یه بلایی سرت بیاره...یا دزد بزنه خونت زندگیتو به با بده....و هزار جور نگرانی دیگه!
شنبه فاینال دارم.به سرم زده دیگه از ترم بعد نرم!اخه احساس می کنم دارم طوطیوار می خونم زبان رو.با خودم فکر کردم چه فایده داره همینطوری بری بالا مدرکم بگیری بعد ازت ۴ تا سوال کردن شروع کنی به سوت زدن؟!!!می خوام تا همینجا رو خودم کار کنم دایره vocab مو گسترش بدم....یه خورده speaking تمرین کنم بعد ادامه بدم..هان؟؟؟
پ.ن1:شاید بازم اپ کنم....شاید!
پ.ن2:همیشه تو انتخاب عنوان گیر می کنم..ااااه....!
مرگ ایده آل
تا حالا به مرگ خودتون فکر کردین؟؟؟این که کی دوست دارین بمیرین؟کجا این اتفاق بیفته؟چجوری این اتفاق بیفته ؟تو چه سنی باشه؟و خلاصه سوالایی از این قبیل.در مورد اون افکاری حرف نمیزنم که تا وقتی افسردگی میاد سراغمون جو میگیرتمونو میگیم خدایاااااا منو بچش!!!پیشییییییی بیا منو بخور و ازین مسخره بازیا!خودمم زیاد اینجوری شدما.ولی وقتی عقلم سر جاشه عین یه بچه ادم میشینم راجع بش فکر می کنم.فکر می کنم که راحت ترین مرگ چیه؟؟؟یا مثلا خوبه چجوری بمیرم که ماندگار بشم؟؟؟:دی حتی یه وقتا فکر می کنم مردنم زیاد کثیف نباشه حال ملت بهم بخوره!:دی
چند وقت پیش که زلزله اومد با اینکه حسم نکرده بودمش!(البته اینجا نیومد!!چرت گفتم:دی)فکرم رفت سمت این که اینم واسه خودش مرگیه!همیشه از زلزله می ترسیدم.نمی دونم چرا ولی خیلی هواسم به لرزشای سطحی که روش میشینم یا می خوابم هست.حتی توهم میزنم که زلزله اومده!این اشتباهه.چون همین فکر کردن زیاد راجع بش باعث ناراحتی خاطرم میشه! هنوز به این نتیجه نرسیدم مرگ ایده آلم چیه!؟؟؟بین گذینه هام فعلا مرگ تو خواب رو ترجیح میدم!یعنی شب بخوابم صب مرده باشم.بدون اینکه چیزی بفهمم.راجع به زمانشم دلم می خواد تو جوونیم باشه.دلم نمی خواد پیر بشم.البته دوس دارم همه لذتای زندگی رو تجربه کنم بعد بمیرم.بچمم به سنی رسیده باشه عاقل و بالغ شده باشه بعد!مکانش؟؟؟؟خب ازونجایی که ترجیح میدم تو خواب به رحمت ایزدی بپیوندم خونه بهترین مکانه.و قائدتا شب این اتفاق میفته:دی
خولاصههههههه
فکر کردن به مرگ اونقدارم بد نیست....کمترین مزیتش اینه که سعی می کنی باور کنی همچین حقیقتی هست.منتظرش هستی و این خودش باعث میشه غافل گیر نشی بعدا!یه حالت اماده باش یا اجنبی ترش stand by داره.
پ.ن1:یه سایتی پیدا کردم یه سری سوالات می پرسه بعد زمان دقیق مرگتو میگه.واسه من که زمانش شده وقتی پیر و چروکیده شدم!!:دی باید رژیم غذاییمو تغییر بدم یکم زودتر بمیرم!:دی
http://www.findyourfate.com/deathmeter/deathmtr.html
پ.ن2:اصولا هرچیزی که دوست داریم زود از کفمون میره.تابستونو دوس دارم..به نیمش که میرسه!!!!سقوط ازاد!ماه رمضونو دوس دارم.15 امش که میشه!!!!سقوط ازاد!جالب اینه تو اصل قضیه هیچ تغییری رخ نمیده ها.اما همه اینا از نیمه به اونور سرعت گذرشون بیشتر میشه.نه؟؟؟