دختر.....
اره....من یه دخترم!با تمام عواطف و احساسات دخترونه!
با شخصیت خاص یه دختر!
دختر بودن خیلی خوبه!از خدا همیشه ممنونم که منو دختر افرید!خیلی از دوستام پسر بودن رو ترجیح میدن!نمی دونم دقیقا چرا!البته چرا....شایدم می دونم!اخه اونا چیزایی رو دلیل این علاقشون میدونن که برای من بی معنیه!احتمالا به همین دلیله که می گم نمی دونم!
هیچ وقت از این بابت حسرت نخوردم....حسرت پسر نشدنم رو نخوردم!
دختر بودن یه دنیای دیگه داره....یه حس و حال دیگه....یه عمق خاص!
من این جنسم رو با تمام دردایی که متحمل میشه عاشقانه دوس دارم....
چه دردای جسمی چه دردای روحی!
می خوام از دنیای دخترونه ی خودم حرف بزنم....حرفای دختروونه بگم....خیلین!جا نمیشن همشون اینجا...+یادم نیست همشونو!!!!
جنس من عشق رو می فهمه!!!سطحی نگاه نمی کنه به عشق....به نفرت...به زندگی...طبیعت عشق من اینه طاقت داشته باشه..تحمل کنه....شونه هاش قوی باشه....
جنس من کم میاره....دولا میشه....گریه اش میگیره از سختیا....اما دوباره بلند میشه راه میفته!
جنس من می دونه حق با اونه.....اما تحمل می کنه!شرایط رو می سنجه....قبول می کنه وقتی مجالی برای تغییر اوضاع نیست پس باید پذیرفتش!
جنس من نازکه....شکننده اس...ظریف و لطیفه!اما قویه!ضعیف نیست!
متنفرم ازونایی که به زن به چشم ضعیفه نگاه می کنن!اوقم می گیره ازشون!
جنس من خواهره....دوسته....همسره.....
مادره!
اره...مادره!
من بیتاب اون لحظه ایم که این مقامو بدست بیارم....من دلبسته ی این دنیام فقط به خاطر حس مادر بودن!
نه به خاطر این که بهشت زیر پام باشه....
به خاطر اینکه حس کنم....حس کنم موجودیو که از منه.....خود خود من!از حسم....از خونم....از وجودم!
من بی تاب اون شباییم که بالای سر فرزندم بیداری بکشم...
با عشق نوازشش کنم....تو تاریکیه شب و باریکیه نور ماه که روی رخ کوچولوم افتاده غرق بشم تو چشماش....تو چشمای بستش!
من بی تاب لمس کردن پوست لطیف فرزندمم!
بچه تر که بودم می گفتم اییی.....من چجوری قراره بچه بشورم؟؟؟پی پیشو دست بزنم؟!!!
اما الان بی تاب شستن اون موجود شیرین و نا توانم....که به من نیاز داره...به بودنم.....
شاید هیچ کس تو این نیا به اندازه ی اون به من نیاز نداشته باشه....حتما نداره.....
حتی همسرم!
من عاشقانه منتظر کشیدن دردیم که مثل یه نور از طرفه بهشت می مونه....یه نوری که نشون میده در بهشت باز شده و فرزند من داره به سمتم میاد.....
من دوست داره باهاش تاتی تاتی کنم....دستشو بگیرم و راه رفتن یادش بدم.....باهاش نقاشی بکشم....بهش الفبا یاد بدم....باهاش بازی کنم و اون از خوش حالی بدو بدو خودشو بندازه تو بغل من!
دوس دارم بذارمش رو اپن اشپز خونه و با اطمینان بهش بگم بپر!
اونم به بودن من...به حامی بودن من اعتماد کنه و بپره!
منم بگیرمش!
دلم می خواد الفبای عشق پاک رو یادش بدم....که عاشق شه....کامل شه.....و اون وقت یادش نره که اینو کی یادش داده!
وای که چه حس قشنگیه....!
خدا جونم....خدای مهربونم.....همیشه هرچی تو خواستیو قبول کردم...باید قبول می کردم می دونم...هنر نکردم.....اما یه وقت بی انصاف نشیو منو از این نعمتت محروم کنی؟!! بهم لیاقت مادر شدن رو بده....نمی خوام فقط اسم مادر روم باشه....می خوام یه مادر واقعی باشم....با همه ی ویژگیای مادرانه....نه فقط یه اسم!!!
دنیای بزرگی داره این جنس.....باید دختر باشی تا بفهمی!
پس روز دختر رو به تمام دخترا تبریک می گم.....
دوستم..خواهرم....سلام!
درسته همین الان با هم بودیم اما با خوندن نامت دلم خواست یهو تو وبلاگم باهات حرف بزنم.
تو واقعا عزیز دلمی....ممنونم ازت...ممنونم که هستی!که با من هستی!مرسی که دوستمی و از خدا ممنونم که دارمت!
می دونی یه وقتایی خشک میشی...روراست دلم می خواد یه وقتا سرشار از احساس باشی نسبت به حرفی که بهت می زنم یا چیزی که برات تعریف می کنم.اما خشکی...بی تفاوتی نشون میدی!
با وجود همه ی اینا می دونم چه روح لطیفی داری.یه روح پاک و دوست داشتنی!
تو این مدت اخرین تصمیم که با همفکری تو گرفتم به شدت درست و مهم بود.شاید روم تاثیر گذاشت.اما ارزش اون کار خیلی بیشتر از تاثیریه روم ایجاد شده.
پس به خاطر اینم ممنونم.
دلم نمی خواد از هم جدا شیم.هیچ وقت...ما هردومون مثل همیم..شرایطیمون...افکارمون....حتی افکار خانواده هامون!
می فهمم حرفایی رو که بهم میزنی...اگه اعتراضی به این زندگی داری منم دارم....چون منم مثل تو ام!
اما این مشکلات و محدودیت ها باعث نمی شه ما همدیگرو فراموش کنیم....
دوست نازم...خاطراتم باتورو هیچ وقت فراموش نمی کنم...یادمه کلاس دوم دبستان که بودم ازت بدم میومد!یادش بخیر....چقدر فنچ بودیم....
چقدر دلم برای اینکه باهات توی یه نیمکت بشینم تنگ شده....خیلی!
اتفاقا چند وقت پیش داشتم به این قضیه فکر می کردم.....
یادته اولین بار کی اومدی خونمون؟؟!!
همون موقع که قرار بود ماهی درست کنیم!
اون گوله های بافتنی یادته؟؟؟تو اون زمان کارمون شده بود..به هم که می رسیدیم با کانوا ازون توپا درست می کردیم...
هییییییی
چه زود می گذره....یه وقتا با خودم فکر می کنم اگه بگذره...با گذشت زمان خاطرات قشنگی رو می تونیم با هم بسازیم؟؟؟؟
امیدوارم دنیا و زندگی راهمونو از هم جدا نکنه که اصلا طاقتشو ندارم....
خیلی وقتا ازت کفری می شدم....خصوصا وقتی قهر می کردیم...اخه تو خیلی غدی!ببخشیدا...اما قبول کن!وقتی قهر می کردیم سر یه موضوع بیخودی حرصم در میومد....من از همون بچگی اهل قهر نبودم...یادته؟؟؟
اما دوستایی که داشتم همیشه استارت قهر کردن رو میزدن!؟؟؟چرا واقعا؟؟؟
فکر می کنم چون خیلی دوست داشتم ازت حرصم در میومد...با خودم می گفتم چرا واسه دوستیمون ارزش قائل نیستی...چرا می ذاری موضوعات ساده ناراحتی و قهر بوجود بیاره؟!!
حالا می فهمم همون قهرا هم واسه خودش یه خاطره اس!!!
ولی اون موقع بچه بودیم...الان دیگه نباید از هم دلگیر شیم....
خوبیه بچه ها اینه زود یادشون میره از کی دلخور بودن و چرا؟!!
اما ادم بزرگا انگار همیشه بچه ان.....کینه ای و بد قلق....اگه با هم قهر کنن ممکنه این ناراحتی و جدایی سالها شایدم همیشه طول بکشه!
نمی خوام این تجربه رو داشته باشم تو زندگیم!هیچ وقت....
دوستت دارم....اندازه تمام دوستیای پاک....
این بده که ادم ثبات نداشته باشه؟؟؟
مسلما بده!
اما یه وقتایی من اینجوری می شم.یعنی ثبات ندارم!
مثلا یه روز غد و مغرور و سنگم...یه روز دیگه عکس العملم به همون مورد دیروزی مثل یه پر می مونه!
الان اگه کسی تو جریان اپای من باشه فکر کنم دیگه با هر بار اپ کردن من بالا بیاره!
ببخشید اما دلم می خواد تو وبم از چیزایی که فکرمو مشغول می کنه....منو ناراحت یا خوش حال می کنه....ازحال روز متفاوت و ضد و نقیضم..دلم می خواد همه ی اینارو بنویسم.
معذرت می خوام اگه حال کسو بهم میزنم!
اما متاسفانه یا خوش بختانه دلم وقتی ارووم میشه که حرفامو اینجا بزنم.(گفتم بگم که بعدا پیش خودتون پشت سرم حرف نزنید!)
این روزا متنظر یه تلنگرم فقط که گریم بگیره!دیشب خیلی عادی نشستم فیلم my sister,s keeper رو میدیدم.فیلمش خیییییییلی احساسی و قشنگ بود....شاید اونقدر که من براش گریه کردم تو طول فیلم و بعدش ناراحت کننده نبوده باشه.اما حال من مثل یه توده ی کاه بود که با یه کبریت روشن شعله ور میشه!
موقع خواب یه دل سیر گریه کردم!
همیشه اون زمانی که دلم می خواست و احتیاج داشتم به گریه کردن تا سبک شم....گریه نمی کردم!نمی دونم چرا؟!!موقع ی دفن بابا بزرگم خیلی عادی واساده بودم داشتم نگاه می کردم....یه قطره اشکم نریختم!اما بعد مراسماش...وقتی برگشتم تو خونمون تا یه مدت هر شب کارم گریه بود!
خیلی اتفاقای دیگه اینطوری برام افتادن.
سر جریان چند روز پیشم پر بودم از بغض.....اما گریه نکردم...3 روز گذشت بعد من تازه دیشب جرقه م زده شد و خودمو خالی کردم!
به خودم میگم باید همه این جریانارو فراموش کنم....به خودم قوت قلب میدم....سعی می کنم موضوع خنده دار جور کنم که بهش بخندم....و هزار جور کار دیگه!حتی واسه بیشتر سنگ کردن قلبم به اون بنده خدا هم رحم نمی کنم و ازون مایه می ذارم....می گم جهنم که رفت!!!درک...!(حالا انگار خودم نخواستم که بره...پرو می باشیم دیگر!!!)
اما....نمی تونم بی تفاوت باشم!نمی تونم اینقدر زود ساده ازش بگذرم!
همین چند وقت پیش تو وبم یه چی در مورد اینکه کاش ذهن ادم مثل فلش مموری بود تا هر چی نمی خواستیمو از توش پاک می کردیم....نوشته بودم.
ذهن ما فلش مموری نیست و نمی تونیم هر چی که ناراحتمون می کنه رو ازش پاک کنیم!
الان من افسرده نیستم.اما....نمی دونم چجوری می تونم حالم رو توصیف کنم!
انگار انواع احساسات توی روح من جمع شدن!احساسات خلاصه نمی شه تو عشق و نفرت!
انواع دیگه ایم داره!عذاب وجدان...دین....دلتنگی....نگرانی...که البته اینای که نام بردم بخشی از اون حس های مختلفیه که در من داره خودشو نشون میده!تازه بخشی!
فکر کن همه ی اینا توی تو قاطی بشن!همه باهم!
یه جور حالت گیجی و سردرگمی بوجود میاره برام!
میدونم اینم گوشه ای از موانع زندگیه!میشه گفت من اول راهمو این از ابتدایی ترین مشکلات و سختی هاییه که باهاش دارم روبرو میشم!
چرت گفتم همه چیو فراموش می کنم تو 2تا پست قبلی!!!چرت به معنای واقعیه کلمه!اونم چرت گفته!هممون اینجور مواقع فقط چرته که میگیم!
مگه میشه؟!!
اره می تونیم باهاش کنار بیایم و رفته رفته تغییرات اطرافمونو بپذیریم!
اما محاله فراموش کنیم...با هم بودن ها...دور شدن ها....مرگ....ازدست دادن....حوادث....خیلی چیزای دیگه محاله فراموش بشن!مگه تو یه حالت!
اونم فراموشیه!!!سرمون به یه جا بخوره فرمت میشه همه اطلاعاتمون!
خلاصه که اره فرزندم....!
منم از این قائده مستثنی نیستم.همین جا حرف چند وقت پیشم رو تصحیح می کنم!نمی تونم فراموش کنم چی بر ما گذشت!
اما ناچاریم به عادت کردن و گنجوندن تمام این خاطرات به صندوقچه ی قلبمون(شایدم ذهنمون!!نیدونم!)
همون صندوقچه که هر چند وقت یه بار میریم سراغش و خاکای روشو فوت می کنیم و بازش میکنیم و با درد می خندیم!دوباره می بندیم و به روال عادی زندگیمون ادامه میدیم!
و این برنامه ادامه دارد.....!
یه خورده بعد تر نوشت:جون من این عکس رو ببینید!فقط جون مادرتون نگین وای چه بی حیاسو اینا!این بچه ا اینقدش تونست منو بخندونه...اون وقت این دنیا یا این هیکلش تو این ۳ روز هیچ کاره مثبتی انجام نداد!
اکثرا وقتی خواب کسی رو میبینم....حالا چه از نزدیکانم...چه غریبه تا یه مدتی فکرم درگیرشه..
حتی اگه اون ادم همونطور که گفتم غریبه باشه و من تاحالا ندیدمش!
و البته زمانی که موضوع اون خواب خودم باشمو اون ادم!
یه وقتا خودمو می کشم ...شب اینقدر به یه ادمی یا یه موضوعی فکر می کنم که می ترکم اما خوابی در موردش نمی بینم!حالی ازم گرفته میشه که بیا و ببین!
حالا برعکس یه وقتا اصلا چنین چیزی به ذهنم خطور نکرده ها ولی یه خواب تپلی در موردش میبینم که بسی تو کف قرار میگیرم!
شرایط دیشبم هیچ کدوم ازین موارد بالا نبود!
اما خوابشو دیدم....یه خواب خوب...هم خوب هم ناراحت کننده!!!
اما چرا باید دیشب میدیدم این خوابو؟؟؟شبی که روزش اون رفت!
شنبه!
بدون خداحافظی رفت.....!شایدم خداحافظی کرده بودو من به رسمیت نشناختم....من جدی نگرفتم!
یه کوچولو ناراحت شدم که یهو رفت!
نمی دونم..انگار فهمیده بود که اومد به خوابم!
خواب دیدم اومده خونمون!انگار برای خداحافظی!
فضاش توی همین خونه ای بود که الان هستیم.داشت با مامانمو بابامو سعید و حمید خیلی خوشحال حرف میزد.منم تو اتاقم رو تختم خودمو زده بودم به خواب..هی بغض میکردم..۴ تا قطره اشک میومد.پاکش می کردم!اومد تو اتاق و نشست بالای سرم..صدام کرد جواب ندادم!از پام نیشگون گرفت.پاشدم نشستم!
یکم حرف زدیم.....یادم نمیاد چی بود!
بعد اومدیم پشت در که نیمه باز بود...دیگه می خواست بره!
بغلم کرد و بوسیدم!
بهش گفتم منو از خودت بیخبر نذار....گفت هر وقت مدرکمو گرفتم بهت خبر میدم...گفتم دیره!!!
بعد خندید و رفت.رفت با بقیه خداحافظی کنه!
یه جوری برخورد میکرد با بقیه انگار نمی خواستیم بفهمن که بینمون چی بوده!
من سعی می کردم اشکم در نیاد... اخرم بهم نگاه کرد و خندید...با بغض!
خداحافظی کرد و رفت!
نمیدونم این خواب چه معنیی داره....شاید این خواب رو دیدم که دیگه هی به خودم نگم خداحافظی نکرد ازم!شاید دیدم که دیگه دلگیر نباشم!
حس می کنم باید فراموشش کنم!بهش گفتم فراموشش نمی کنم.هرجای دنیا و با هر کی که باشم!اما انگار....
***الان که دارم این یه تیکه رو مینویسم....دستم...جونم....همه تنم داره می لرزه!
چرا همه این اتفاقا باید باهم بیفته؟؟؟چه معنیی میده؟اون از فکرای من...اون از خواب دیشب....اینم از ایمیلی که همین الان بازش کردم!حالم بده....
اما عیب نداره....این بعض لعنتی روقورت میدم.دستام یخه یخن....اما نتم داغه!معلوم نیست فشارم رفته بالا یا پایین!
من کنار میام....فراموش می کنم!همه چیو....من می تونم.....اره می تونم....باید بتونم....
ای خداااااااااااااااااااااا
می تونم
!
دیروز تو بهشت زهرا همینطوری که واساده بودیم سر خاک یکی از رفتگانمون یه پسر بچه....یا نه...بچه هم نبود...شاید یه پسر ۱۴...۱۵ ساله رو دیدم....
ازاون معلولا بود! قیافه ش....شکلش...معلول دیگه....!پشت درخت قایم شده بود و یه بسته شکلات دستش بود.مثل اینکه داده بودن خیرات بده به مردم. اول پشت یه درختچه که اونجا بود واساده بود داشت خودش می خورد!بعد انگارمی خواست بیاد به ما خیرات رو بده اما نمی تونست! یا نمی خواست!....نمی دونم!
گذاشت رو یکی از سنگای روبروش و دوباره برگشت پشت درخت...!
بعد دختر خالم رفت یه چند تا برداشت!
حالم بد میشه این ادمارو می بینم.میگم اگه من جای اونا بودم؟؟؟الان چجوری بودم؟؟اون طوری زندگی کردن خیلی سخته! بیان سختیش تو جمله و کلمه و اینا نمی گنجه! خییییلی سخته!تو فک کن! الان ماها ....ما ادمای سالم..هی داریم به سرووضع خودمون ایراد میگیریم...سالمیم...سلامت عقلی و جسمی داریم.اما هی روخودمون ایراد می ذاریم....
یکی میگه موهام اینجوریه...یکی پوست استخونه میگه می خوام لاغر شم...این هیکله دارم؟؟؟
یکی به چشمش...یکی به دماغش..گوشش....گیر میده....میریم صد جور عمل جراحی و زیبایی انجام میدیم....
خود من که دارم الان اینارو می نویسم یکی از همین ادمام....تو اینه به خودم نگاه می کنم به فلان جای صورتم گیر میدم! میدونم!کار درستی نیست!
اما اینیم دیگه...حالا انکار کردنش چه سودی داره.
می دونم اینجور موقع ها ناشکری دارم می کنم....اما سر عقل نمیام و باز....!
اما بعضیا واقعا شورشو در میارن....یعنی اونقدر زندگی رو برای خودشون به گه می کشن که ادم حرسش در میاد...
اخه بابا تو که سالمی....خبر سرت سلامت عقلی هم که داری....واسه چی اینجوری می کنی؟؟؟ یکی چون دانشگاه قبول نشده میره می چپه تو خونه زانو غم بغل میگیره...اون یکی چون جواب رد شنیده فکرمی کنه دنیا دیگه حول اون دختر می گرده و حالا که اونو نداره باید بره بمیره!!!یکی دوس پسرش باش بهم میزنه عین این بدبختا ۱ ماااااااااه زار میزنه....اخه چرا حالیمون نیست برای چی افریده شدیم؟چرا می خوایم زندگیمون به گند کشیده بشه و صدامون در نیاد؟چرا می خوایم بی ارزش بدون این که هیچ کار مثبتی انجام بدیم بمیریم....
چرا نمی خوایم یه جوری بمیریم که بعد مردنمون دست کم بگن:ادم با انگیزه و هدفداری بود....اما موقعیت دست نداد که بهشون برسه(به فرض این که ابدا امکاناتی نداشته اون ادم که استعداداش شکوفا بشه)
چه مرگته اخه؟!!!اگه ما می چپیم تو خونه...یا صبح تا شب ول می گردیم تو خیابون...بی هدف زندگی می کنیم فکر نکنین دلیلش داشتن رئیس جمهوری مثل احمدی نژاد(البته اون که بلههههه)نداشتن پول کافی....شکست عشقی خوردن.... و هزار یک جور کوفت زهر مار دیگه س.دلیل اصلیش خودمونیم که سست عنصریم...فکرمی کنیم پول و موفقیت و عزت و احترام خودش از اسمون میفته رو سرمون!
کاش بفهمیم این جسم و روحی که خدا بهمون داده امانته....امانتی که یه روز باید پس داده بشه به خودش....
حالا بعضیااین امانت رو فاک میدن ...بعدش تحویل خدای بدبخت میدن!!!انتظار عاقبت بخیریم داریم!!!
دیشب داشتم تو ذهن خودم خطاب به اینجور ادما حرف میزدم...اینقدر جو گیر شده بودم انگار همشون جلوروی من هستن.... دارم داد می زنم سرشونو سخنرانی می کنم!
اینارو نگفتم که برم بالای منبر به بهونه اش!گفتم چون ذهنم درگیرش شده بود!گفتم تا اگه یه روزیم خود من داشتم مثل اون ادما می شدم بیام بخونم و یکم ادمیت به خودم تزریق کنم!
خیلی وقته به این نتیجه رسیدم تو زندگیم محتاج هیچ بشری نباشم!چه به لحاظ مالی چه به لحاظ عاطفی!حتی محتاج شوهر ایندممم نباشم که اگه یه روزی بهم بی محلی کرد...اگه ازش دلخور شدم...اگه نیازامو برطرف نکرد....یا حتی اگه خیانت کرد......افسردگی نگیرم....نشکنم!
خیلی راحت بدون اینکه دلم براش بسوزه اونو بشکونم!نه روح روان خودم رو!
تو این دنیا با این ادمای جور واجور خیلی باید سر سخت بود!قوی بود....حتی گاهی اوقات وحشی!
وگرنه به جای این که زندگی کنیم....زندگی مارو می کنه!
+با تو ام هستما.....حواست هست؟؟؟چقد به قولت عمل کردی!!اون مهم نیست.فقط خواستم بگم Stop this fucking way of life!!!!!! change it soon!just change!