هچل هفتای یه ذهن آشفته!

میان آدمیان چیزی نیست جز دیوار هایی که خود ساخته اند . تولستوی

هچل هفتای یه ذهن آشفته!

میان آدمیان چیزی نیست جز دیوار هایی که خود ساخته اند . تولستوی

شی یلدا....تولد من....اغاززندگی من!

الان ساعت 16:49 ست!خب میگیم 50 دقیقه!10 دقیقه دیگه حدودا بنده به دنیا میام!

جالبه نه؟؟؟؟نمیدونم البته شایدم 5.5 به دنیا میام!

حالا مهم نیست اینا.....بگذریم!

اره خلاصه....به این زودی 18 سالگیم بدرود میگیمو قدم تو وادی 19 سالگی می ذاریم!

حس عجیبیه....وقتی میشینی وبرای چند دقیقه به خودت فکر می کنی.....به گذر عمرت....به روزایی که الان دیگه پیش روت نیست!بلکه پشت سرته....

میشینم فکر میکنم که واقعا چجوری بودم؟؟؟چه ادمی بودم تا این لحظه ی زندگیم؟!

خوب....بد.....خطاکار....هرچی!

به این فکر می کنم حالا که یه سال دیگه پیش رومه به امید خدا.....حالا که هنوز فرصت نفس کشیدن رو خدا ازم نگرفته...چیکار باید بکنم که خدا پشیمون نباشه!که بهم جون داده....بهم زندگی داده....می خوام ادم خوبی باشم....تو این دنیایی که واقعا خوب بودن سخته....واقعا.....

ادما بلاخره به یه شکلی در حق هم بدی می کنن!

حتی خود من!

میدونم که بدی کردم!اما این زندگی کماکان ادامه داره....می خوام تا جایی که میتونم....خوب بمونم تو این بل بشوی زندگی!

راستش احساس می کنم می تونم!احساس می کنم.....دودو....پتانسیل اینو داره زندگی شرافتمندانه ای داشته باشه!پتانسیل اینو داره پاک و درست زندگی کنه!فقط باید حواسش به خودش خیلی باشه!که چیکار میکنه!واقعا یه لحظه س.....اشتباه یه لحظه س....می خوام ازش دور باشم!

.

.

.

.

خب....دیشب اصلا حالم خوب نیود....خیلی بی انصافی کردم در حق کسایی که دوسم داشتن....با خودم گفتم حالا که اونی که  می خواستم نشده....حالا که پیش اونی که الان می خوام باشم،نیستم.....پس نمی خوام خوش حال باشم!

الان میفهمم چقدر بی انصافی کردم....در حق مامانم که می خواست من تو خونه بمونمو کمکش کنم....اما خداروشکر از سر اجبار....البته دیشب اجبار بود.....الان میل قلبیم توشه.....اره.....خداروشکر که فکره خودمو عملی نکردمو....به اون چیزی که می خواستم تو اون لحظه عمل نکردم.....:)

الان پیش کساییم که دوسم دارن.....شاید اونی که من عاشقشم پیشم نباشه الان....البته جسما....اما به واقع هست....

وجودش باهامه....هر لحظه....تا وقتی جسمو روحش باهم پیشم باشن....:)خیلی زود....

پاییزو خیلی دوس دارم....خیلی.....انگار فصل عشقه پاییز....همه چیزش...همه حسای دوست داشتنی عاشقانه رو داره این فصل....و از همه بیشتر....ماه تولدمو دوس دارم....آذر....!

ماهی که چند ساعت دیگه میره....اما به جاش ماهی میاد که....قلبم باهاش پیوند خورده.....روز تولد من.....شب یلدای من....آغازگر عشقه!زندگیه...یه حس ناب و اسمونی....!حس بودن و لذت بردن از این بودن....

خدایا....امشب....تو طولانی ترین شب سال.....تو این شب قشنگ که زمستونو برامون میاره...ازت یه عالمه چیز می خوام....می دونی؟ازت می خوام به اونی که خودت میدونی کیه ارامش همیشگی بدی....می خوام نه به خاطر من....به خاطر همه ادمای خوبت...به خاطر قداست عشق...این حس وسیعی که تو دل ادمات قرار دادی .....به حق تموم پاکیا....به حق خودت....خدا جونم....سالم و خوشبخت نگهش داری همیشه....و اگه من لیاقت دارم....بذاری منم ببینمو سهیم باشم تو این خوشبختی...

خدایا....ما....ما ادما...فقط تورو داریم....فقط تو....فقط تو که میدونیم اگه ازت چیزیو واقعا بخوایم....اگه به صلاحمون باشه بهمون میدی حتما...فقط تویی که مارو عاشقانه دوس داری ای خدا....بنده هاتو انقدر دوس داری....واقعا عاشقانه...که میبخشیشون با وجود همه بدیایی که در حقت می کنن....اما وقتی میان طرفت حتی یه نگاه معنی دارم بهشون نمیکنی که احساس شرمندگی کنن....از کار بدی که کردن...با اغوش بازمیپذیریشون... بغلشون می کنی....

و بنده های عاشقت رو.....اون راس میگفت....

تو بنده های عاشقت رو تو قلب خودت پناه میدی....این یعنی همه چی....یعنی اعتماد...ارامش محض....ارامششششششش.....فقط ارامش.....که تو قلب خدا باشی....یه جای گرم و مطمئن!

من اونجام.....اونم اونجاس.....تو قلب تو.....!چقدر اروووومه اطرافم....اینو حس می کنم....

هوای ما ادمارو داشته باش خدا جونم....که اتفاق بدی برامون نیفته....اگه قراره مشکلی سر راهمون پیش بیاد....حسشو بهمون بده....و عقل البته....که بفهمیم این حس معناش چیه؟؟؟که نکنیم اون کار اشتباه رو....اون قدم رو برنداریم...!

خدایا حرف باهات زیاد دارم....اما اینجا جاش نیست....تو نوشتن نمیشه اون همه حرفو گفت....نوشتن فرصتیه که ذهنمو سبک کنم فقط...فرصت اینه چیزیو برای اینده ثبت کنم....

و چقدر این نوشتن سخت میشه وقتی ذهن ادم درهم ورهم باشه!

به دنیا اومدم دیگه......

حالا که فرستادی منو تو این برهوت(ط).....دستمو از دستت جدا نکن......من به امید تو قدم بر میدارم....

یادت نره....خدای مهربونم 

 

 

پ.ن:البته الان که این پست قرار گرفته تو وب یه ۲ ساعتی گذشته از ۵.. 

 

پ.ن:تو عنوان یه ایهام وجود داره....!خواستم بگم تا اونی که باید بفهمه بیشتر دقت کنه راجبش

نظرات 3 + ارسال نظر
فـرشـاد چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:38 ب.ظ

نظـر من کو!؟؟ چیکـارش کـردی!؟؟؟ من خودم تفلدت مبـارک خونـده بـودم!!!!
نظر مـــا رو پـــس بـــدیـن!!!!
.
.
.
تولدت مبـارک دووو دووو جـان...
خیلی حس داشت حرفـایی که زدی بـا خـدا... خیلی حس و حـال داشت! واقعـا خوب مونـدن تو این بل بشو خیلی سخت شـده... امـا شک نـدارم... که یه نفـر پتـانسیل خوب مونـدن رو داشته بـاشه تویی دووو دووو... تو هم شک نکـن!!!
اطمینـان کـن به این آرامش...
وقتی تو قلب خـدا هستی...
و اونی که بـایـد کنـارتـه...
.
.
بـازم تولـدت مبـارک دووو دووو...

خوردم نظرتو یه لیوان ابم روش!


میسی میسی...بسی بسیار مچکریم.....
مرسی شوما هم دعا کنین خوب بمانیم.


تو قلب خدام....



بازم مرسیییییییییییییییییییییییی

والیوم دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ب.ظ

سلام عزیزکم....غزل را ببخش که نت نداشت و همچنین حوصله.....وگرنه تاریخ تولدت را با ماژیک فسفری در دفترچه ام رنگی کرده ام....یک سال است....
تولدت موبارک....آنقدر که هیچ تولدی مباد!


واااااااااای واقعا؟
عزیزمی دختر....

تحت تاثیر قرار گرفتم...ممنون بابت تبریک عشقم......

مرتضی شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:06 ب.ظ http://kooris-6.blogsky.com/

سلام!
وبلاگ قشنگی داری
خوشحال میشم سر بزنی!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد