هچل هفتای یه ذهن آشفته!

میان آدمیان چیزی نیست جز دیوار هایی که خود ساخته اند . تولستوی

هچل هفتای یه ذهن آشفته!

میان آدمیان چیزی نیست جز دیوار هایی که خود ساخته اند . تولستوی

خونه ی نو تو راهه!

دلم می خواد اینجا....وب خودم.....حرف بزنم..... 

از تو بگم....از خودم.....خودمون...اما نمیتونم! 

 

تو می دونی چرا نه؟؟؟؟ 

 

مطلب رمز دارم نمی تونم بذارم...چون اصن حال نمیده!انگار نه انگار که وب دارمو پست گذاشتم! 

 

 

کنکور بدجوری وقتمو گرفته!!!!پ ن پ!می خواستی نگیره؟؟؟(خظاب به خودم!

 

 

شاید به زودی یه وبلاگ زدم!یه وبلاگه جدید! 

 

بدون اینکه قالب خاصی بذارم....لینکدونیمو پر کنم...به سرو وضعش برسم! 

 

فقط واسه اینکه حرفامو به تو توش بنویسم! 

هوووم؟نظرت چیه؟؟؟ 

 

بعد ب سرو وضعشم میرسیم!!!! 

 

همین الان میسازمش!

یه حس مسخره !

اومدم دوباره ازون حس منفی بنویسم.....ازون حسی ک راجبش برات تو نامه نوشتم.... 

 

back spaceرو زدمو پاک کردم.... 

چون خودم قبول دارم که اگه راجب چیزی فکر کنی سرت میاد! 

و من نمی خوام اون فکرای مزخرف سرم بیاد! 

 

خیلی وقت بود که ننوشته بودم اینجا....شاید چون وقت نداشتم....یا حوصله نداشتم! 

شایدم مثل الان ذهنم نا منظمه! 

 

اما میون همه ی این شلوغیه ذهنم....یه نقطه ی واضح و روشن میبینم!یه حقیقت! 

یه حقیقت دوست داشتنی! 

ولی میدونی!نمی دونم چرا باز کنار این حقیقته شیرین....بازم اون ترس هست؟؟؟!!! 

 

تورو خدا سعی کن اروومم کنی!نمی خوام اینطوری بمونم.... 

 

نمی خوام کنار این حقیقت....."این که عاشقتم!"اونم بعد اینهمه خاطره و تجربه ناب....اون ترس مسخره باشه! 

 

 

 

 

ازت می خوام از بین ببریش!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شی یلدا....تولد من....اغاززندگی من!

الان ساعت 16:49 ست!خب میگیم 50 دقیقه!10 دقیقه دیگه حدودا بنده به دنیا میام!

جالبه نه؟؟؟؟نمیدونم البته شایدم 5.5 به دنیا میام!

حالا مهم نیست اینا.....بگذریم!

اره خلاصه....به این زودی 18 سالگیم بدرود میگیمو قدم تو وادی 19 سالگی می ذاریم!

حس عجیبیه....وقتی میشینی وبرای چند دقیقه به خودت فکر می کنی.....به گذر عمرت....به روزایی که الان دیگه پیش روت نیست!بلکه پشت سرته....

میشینم فکر میکنم که واقعا چجوری بودم؟؟؟چه ادمی بودم تا این لحظه ی زندگیم؟!

خوب....بد.....خطاکار....هرچی!

به این فکر می کنم حالا که یه سال دیگه پیش رومه به امید خدا.....حالا که هنوز فرصت نفس کشیدن رو خدا ازم نگرفته...چیکار باید بکنم که خدا پشیمون نباشه!که بهم جون داده....بهم زندگی داده....می خوام ادم خوبی باشم....تو این دنیایی که واقعا خوب بودن سخته....واقعا.....

ادما بلاخره به یه شکلی در حق هم بدی می کنن!

حتی خود من!

میدونم که بدی کردم!اما این زندگی کماکان ادامه داره....می خوام تا جایی که میتونم....خوب بمونم تو این بل بشوی زندگی!

راستش احساس می کنم می تونم!احساس می کنم.....دودو....پتانسیل اینو داره زندگی شرافتمندانه ای داشته باشه!پتانسیل اینو داره پاک و درست زندگی کنه!فقط باید حواسش به خودش خیلی باشه!که چیکار میکنه!واقعا یه لحظه س.....اشتباه یه لحظه س....می خوام ازش دور باشم!

.

.

.

.

خب....دیشب اصلا حالم خوب نیود....خیلی بی انصافی کردم در حق کسایی که دوسم داشتن....با خودم گفتم حالا که اونی که  می خواستم نشده....حالا که پیش اونی که الان می خوام باشم،نیستم.....پس نمی خوام خوش حال باشم!

الان میفهمم چقدر بی انصافی کردم....در حق مامانم که می خواست من تو خونه بمونمو کمکش کنم....اما خداروشکر از سر اجبار....البته دیشب اجبار بود.....الان میل قلبیم توشه.....اره.....خداروشکر که فکره خودمو عملی نکردمو....به اون چیزی که می خواستم تو اون لحظه عمل نکردم.....:)

الان پیش کساییم که دوسم دارن.....شاید اونی که من عاشقشم پیشم نباشه الان....البته جسما....اما به واقع هست....

وجودش باهامه....هر لحظه....تا وقتی جسمو روحش باهم پیشم باشن....:)خیلی زود....

پاییزو خیلی دوس دارم....خیلی.....انگار فصل عشقه پاییز....همه چیزش...همه حسای دوست داشتنی عاشقانه رو داره این فصل....و از همه بیشتر....ماه تولدمو دوس دارم....آذر....!

ماهی که چند ساعت دیگه میره....اما به جاش ماهی میاد که....قلبم باهاش پیوند خورده.....روز تولد من.....شب یلدای من....آغازگر عشقه!زندگیه...یه حس ناب و اسمونی....!حس بودن و لذت بردن از این بودن....

خدایا....امشب....تو طولانی ترین شب سال.....تو این شب قشنگ که زمستونو برامون میاره...ازت یه عالمه چیز می خوام....می دونی؟ازت می خوام به اونی که خودت میدونی کیه ارامش همیشگی بدی....می خوام نه به خاطر من....به خاطر همه ادمای خوبت...به خاطر قداست عشق...این حس وسیعی که تو دل ادمات قرار دادی .....به حق تموم پاکیا....به حق خودت....خدا جونم....سالم و خوشبخت نگهش داری همیشه....و اگه من لیاقت دارم....بذاری منم ببینمو سهیم باشم تو این خوشبختی...

خدایا....ما....ما ادما...فقط تورو داریم....فقط تو....فقط تو که میدونیم اگه ازت چیزیو واقعا بخوایم....اگه به صلاحمون باشه بهمون میدی حتما...فقط تویی که مارو عاشقانه دوس داری ای خدا....بنده هاتو انقدر دوس داری....واقعا عاشقانه...که میبخشیشون با وجود همه بدیایی که در حقت می کنن....اما وقتی میان طرفت حتی یه نگاه معنی دارم بهشون نمیکنی که احساس شرمندگی کنن....از کار بدی که کردن...با اغوش بازمیپذیریشون... بغلشون می کنی....

و بنده های عاشقت رو.....اون راس میگفت....

تو بنده های عاشقت رو تو قلب خودت پناه میدی....این یعنی همه چی....یعنی اعتماد...ارامش محض....ارامششششششش.....فقط ارامش.....که تو قلب خدا باشی....یه جای گرم و مطمئن!

من اونجام.....اونم اونجاس.....تو قلب تو.....!چقدر اروووومه اطرافم....اینو حس می کنم....

هوای ما ادمارو داشته باش خدا جونم....که اتفاق بدی برامون نیفته....اگه قراره مشکلی سر راهمون پیش بیاد....حسشو بهمون بده....و عقل البته....که بفهمیم این حس معناش چیه؟؟؟که نکنیم اون کار اشتباه رو....اون قدم رو برنداریم...!

خدایا حرف باهات زیاد دارم....اما اینجا جاش نیست....تو نوشتن نمیشه اون همه حرفو گفت....نوشتن فرصتیه که ذهنمو سبک کنم فقط...فرصت اینه چیزیو برای اینده ثبت کنم....

و چقدر این نوشتن سخت میشه وقتی ذهن ادم درهم ورهم باشه!

به دنیا اومدم دیگه......

حالا که فرستادی منو تو این برهوت(ط).....دستمو از دستت جدا نکن......من به امید تو قدم بر میدارم....

یادت نره....خدای مهربونم 

 

 

پ.ن:البته الان که این پست قرار گرفته تو وب یه ۲ ساعتی گذشته از ۵.. 

 

پ.ن:تو عنوان یه ایهام وجود داره....!خواستم بگم تا اونی که باید بفهمه بیشتر دقت کنه راجبش

....

خوش حالیم... 

 

just for him! 

 

 

بقول ضیا ایشالا کووور شه هر کی نمیتونه خوشای مارو ببینه!